nice life

بهترین و به روز ترین جملات طنز و جملات زیبا و تاثیر گزار و مطالب درخواستی شما(موزیک عکس مطلب و...)

nice life

بهترین و به روز ترین جملات طنز و جملات زیبا و تاثیر گزار و مطالب درخواستی شما(موزیک عکس مطلب و...)

سلام
خوش آمدید
توی این وب جملات زیبا،طنز میزارم
عکس میزارم،اگه بخواید موزیک میزارم،تست هوش هم میزارم
امید وارم خوشتون بیاد

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۲ مطلب با موضوع «داستان :: عاشقانه» ثبت شده است

خیلی مشتاق دیدارش بودم. روی صندلی سرد پارک نشسته بودم و کلاغ های سیاه باغ را در پاییزی ترین روز عمرم می شمردم تا بیاید. سنگی به طرفشان پرتاب کردم کمی دورتر رفتند اما باز آمدند به سمتم! ساعت از وقت آمدنش گذشت اما نیامد . نگران، ناراحت، عصبانی و کلافه شده بودم. شاخه گلی که در دستم بود کم کم داشت می پژمرد!
طاقت عاشقانه هم نیز بی تاب شد. از جایم بلند شدم ناراحتیم را سر کلاغ ها خالی کردم. گل را هم انداختم زمین و پا لهش کردم. گل برگ هاش کنده شده بود، پخش، لهیده شد. بعد، یقه پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیب پالتو، راه افتاد. به درب پارک نرسیده بودم که صدایش را از پشت سر شنیدم...
صدای تند تند قدم هایش و نفس نفس زدن هایش هم ولی اصلا حتی لحظه ای برنگشتم. حتی برای دعوا و قهر و عصبانیت. از درب پارک خارج شدم. دوان خیابان را رد کردم. هنوز داشت پشت سرم می آمد. صدای پاشنه ی کفش هایش را می شنیدم ولی با سرعت می دویدم ...
آن سوی خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم به او بود. کلید انداختم در ماشین را باز کنم، بنشینم، بروم که برو تا همیشه. باز کرده نکرده، صدای ممتد بوق و صدای گوش خراش ترمزی شدید و ناله ای کوتاه سرازیر گوش هایم شد و تا عمق جانم فرو رفت ...
با سرعت برگشتم. خودش بود که پخشِ خیابان شده بود. به رو افتاده بود جلو ماشینی که بهش زده بود و راننده هم داشت تو سرِ خودش می زد. سرش خورده بود روو آسفالت، شکسته بود و خون، راه کشیده بود می رفت به سمت جوی خیابان.
مبهوت.
گیج.
تیره و تار.
هاج و واج نفقط نگاهش می کردم.
در مشتش بسته ی کوچکی بود. کادو پیچی شده ولی با جان نیمه جانش هنوز محکم چسبیده بودش. نگاهم رفت ماند رو آستینِ مانتوش که بالا رفته بود، ساعتش پیدا بود. پنج و ده دقیقه. فورا ساعت خودم را نگاه کردم، ساعتم پنج و چهل دقیقه را نشان می داد!
گیج بودم چشمم به ساعت راننده نگون بخت ماشین افتاد، درست پنج و ده دقیقه !!!
امیدواریم از این داستانه عاشقانه زیبا و تاثیر گذار لذت برده باشید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۵۷
khashayar delta
وقتی سر کلاس بودم همه حواسم به دختری بود که کنارم نشسته بود و همیشه من رو "داداشی" صدا می کرد. خیره به او آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ولی اون اصلا به این موضوع توجه نمی کرد.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط "داداشی" باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم .... دلیلش رو هم نمی دونم.
تلفنم زنگ زد، این بار خودش بود، گریه می کرد، دوستش قلبش رو شکسته بود، از من خواست که پیشش باشم، نمیخواست تنها باشه، من هم  رفتم پیشش و چند ساعتی با هم بودیم. وقتی کنارش بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود، از عمق جانم آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از چند ساعت دیدن فیلم و خوردن چیپسو پفک ، خواست بره، به من نگاه کرد و گفت :”ممنونم ” .
یک روز از این داستان کوتاه عاشقانه ما گذشت ،نه فقط یک روز یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم جشن پایان تحصیل فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. از عمق جانم می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اصلا به من توجهی نمی کرد ، و من این رو می دونستم ، قبل از این که خونه بره اومد سمت من، با همون لباس و کلاه جشن ، با وقار خاص و آهسته گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، ممنونم.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط "داداشی" باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم .... دلیلش رو هم نمی دونم.
نشستم روی صندلی، آره صندلی ساقدوش ، اون دختر حالا داره ازدواج می کنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدید با کسی دیگه شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون این طوری فکر نمی کرد و من این رو می دونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم
سال های دور و درازی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون آروم گرفته ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، نوشته بود :
تمام توجهم به اون بود. آرزو می کنم که عشقش برای من باشه. اما اون اصلا توجهی به این موضوع نداره و من این رو می دونم. خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط "داداشیم" باشه، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم .... دلیلش رو هم نمی دونم. … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۵۴
khashayar delta